امیرهوشنگ ابتهاج با تخلص سایه، در نشست مجازی برگزارشده توسط خانه ایران (مونیخ) در ابتدا با انتقاد از برگزاری جلسههایی که به صورت متکلم وحده است، گفت:
من همیشه دلم میخواهد هر از گاهی با جمعیت کمتری معمولا جمع شویم و دایرهوار بنشینیم و همه با هم حرف بزنیم. شعرخوانی اگر به صورت درددل نباشد یا مبادله اندیشه و عقاید نباشد، کار بیحاصلی است. ولی مثل اینکه در روزگار ما هنوز رسم نیست، هم شاعر هنوز به این کار عادت نکرده و هم هنوز شنونده عادت نکرده است.
این شاعر در قسمت دیگری از سخنانش بیان کرد:
در حدود ۸۰ سال است که من با این زبان شعر آشنایی دارم و خیال میکنم قسمت زیادی از آنچه را میخواهم بگویم بلدم بگویم، یعنی راهحلی برای گفتن آن پیدا کردهام. ولی رساترین شعری که تا امروز داشتهام و خیال میکنم که از آن راضی هستم، در حدود ۲۰درصد از آن چیزی است که در درون من هست که این به نظرم حداقل است. برای درون آدمیزاد هنوز این وسیله را پیدا نکردهایم.
وی در این جلسه مجازی، پیش از خواندن شعر «ارغوان» به بیان ماجرای سرایش آن پرداخت و گفت که درخت ارغوانی در خانهای که سالها پیش در تهران در آن زندگی میکرده داشته است و وقتی دیگر در آن خانه نبوده، این شعر را به یاد آن خانه و درخت گفته است.
در ادامه، نظر «سایه» درباره قطعه «ارغوان» که توسط علیرضا قربانی خوانده شده است، پرسیده شد و او گفت:
آن دیگر تقصیر من نیست؛ خدا باید راضی باشد. بله، ظاهرا شنوندهها هم از این راضی هستند، من شنیدهام که تا مقدمه شروع میشود، مردم شروع به دست زدن میکنند یعنی دیگر آن را میشناسند. ولی عیبش این است _ که البته حق هم دارند _ این شعر برای آواز و تصنیف طولانی است، مقدار زیادی از آن زده شده و خردهای شعر شَل و کور شده، ولی در مجموع حالتی که این شعر به وجود آورده تا حدی در خود شعر، جا پایش معلوم است. راستش را به شما بگویم، خواندن این شعر برای من دشوار است، معمولا هم سعی میکنم از اول، شعر را با لحن دیگری که لحن خودم نیست بخوانم تا به جاهایی که میرسد بتوانم به راحتی از آن بگذرم، گاهی هم یادم میرود این کار را بکنم و دستهگل به آب میدهم و خواندن قطع میشود.
او همچنین پس از خواندن «ارغوان» و اشاره کردن به انسی که با این درخت داشته، گفت که وقتی شنیده است توری در تهران افراد را برای دیدن خانهاش و درخت «ارغوان» میبرد، شعر «ارغوان میبینی…» را نوشته است.
ابتهاج گفت: «ما زندگی را یک نوع میشناسیم که خودمان داریم و رابطههای دیگر با طبیعت را نمیدانیم. »
متن شعر ارغوان
ارغوان،
شاخه همخون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابیست هوا؟
یا گرفتهاست هنوز؟
من در این گوشه که از دنیا بیرون است
آفتابی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه میبینم دیوار است
آه این سخت سیاه
آن چنان نزدیک است
که چو بر میکشم از سینه نفس
نفسم را بر میگرداند
ره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی میماند
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانیست
نفسم میگیرد
که هوا هم اینجا زندانیست
هر چه با من اینجاست
رنگ رخ باخته است
آفتابی هرگز
گوشه چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نینداخته است.
اندر این گوشه خاموش فراموش شده
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده
باد رنگینی در خاطرمن
گریه میانگیزد
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد میگرید…
چون دل من که چنین خون آلود
هر دم از دیده فرو میریزد
ارغوان
این چه رازیست که هر بار بهار
با عزای دل ما میآید؟
که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است
وین چنین بر جگر سوختگان
داغ بر داغ میافزاید؟
ارغوان پنجه خونین زمین
دامن صبح بگیر
وز سواران خرامنده خورشید بپرس
کی بر این درۀ غم میگذرند؟
ارغوان خوشه خون
بامدادان که کبوترها
بر لب پنجره باز سحر غلغله میآغازند
جان گل رنگ مرا
بر سر دست بگیر
به تماشاگه پرواز ببر
آه بشتاب که هم پروازان
نگران غم هم پروازند
ارغوان بیرق گلگون بهار
تو برافراشته باش
شعر خونبار منی
یاد رنگین رفیقانم را
بر زبان داشته باش؛
تو بخوان نغمه ناخوانده من
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من…